میام منم بالاخره...
عبدالله همسایه ی عموم اینا بود. در واقع ما و عموم و مامان بزرگم قبلا هرسه همسایه بودیم.ولی بعد یه مدت ما از اون محله رفتیم و اونا موندن. عبدالله همیشه میومد خونه عموم، یعنی خودش که نه خواهرش میاوردش .تنهایی با ویلچر سختش بود. هیچوقت تا بعد از مرگش نفهمیدم چرا رو ویلچره تا اینکه گفتن عبدالله تا ده دوازده سالگی سالم بود، اما بعد بخاطر یه بیماری ناشناخته فلج میشه. عبدالله از من خیلی بزرگتر بود شاید ده سال مثلا .نمیدونم .ولی اون موقع ها من پنج شیش سالم بود، عبدالله هم شاید 16 ساله، من اون موقع نمیدونستم دقیقا چی به چیه. عبدالله برام شبیه یه همبازی بود که به خل بازی هام میخندید. هنوز تصویر خندیدن های معصومش تو ذهنمه وقتی که دلقک بازی درمیاوردم .اون موقع فکر میکردم که چقدر خفن و بامزه ام. بیشتر از خودم شکلک در میاوردم و اون بیشتر میخندید. همین قدر معصوم .
گذشت تا سالها بعد، وقتی که من دیگه هیچوقت عبدالله رو ندیدم، شاید یکی دوبار گذرا فقط. سوم راهنمایی یه روز بابا اومد خونه به مامان گفت راستی پسر فلانی فوت شد، همون که رو ویلچر بود. یادمه هیچی نگفتم. یعنی چیزی نمیتونستم بگم. کسی نمیدونست عبدالله چقدر برای من عزیزه .دستمو جلو دهنم گرفتم و تو اتاقم تا چند ساعت فقط گریه کردم. اینقدر حالم بد بود. من هیچوقت نتونستم تو مراسم عبدالله شرکت کنم. هیچوقت حتی سر خاک شم نرفتم. برادرش هنوز تو محله قدیمی مون مغازه داره. یه عکس از عبدالله هم تو مغازه ست. یه روز ازش پرسیدم قبر عبدالله کجاست. میدونم که منو نمیشناخت اما بدون هیچ سوالی آدرسشو بهم گفت. از اون موقع تا حالا خیلی میگذره و من بارها قبرستون رفتم اما هنوز که هنوزه قبر عبدالله رو پیدا نکردم.
عبدالله خوب که نیستی. جای آدمایی مثه تو اینجا نیست .
راستی هنوز آدامسی میخندی؟!
- ۹۷/۰۴/۲۰