حالی به حالی ام.
کنار ایوان داشتم قرآن میخوندم. یه سوال خیلی ناگهانی به ذهنم خطور کرد. نتم که به شدت ضعیفه اما با هر بدبختی ای بود سرچ کردم یه صفحه باز شد، وقتی خوندم عرق سرد نشست روم. نت قطع شد، شک کردم، به دینم! همونطوری که سلمان و دیگر یاران امام علی (ع) یک لحظه به علی (ع) شک کردند.(البته قیاس مع الفارقه) این دومین بار بود تو تمام مسلمانیت من. گریه کردم و از خدا خواستم کاری کنه.
نت وصل شد، صفحه دوم باز شد و من یکم دلم اروم گرفت، صفحه سوم باز شد و من دلم بیشتر اروم گرفت.
حرف برای این قضیه زیاد دارم اما الان وقتش نیست فقط همینو بگم که خوبه گاهی آدم شک کنه. ولی بعدش بخونه، بپرسه. نه برای اینکه مثه من دلش اروم بگیره برای اینکه بفهمه راه و اشتباهی نیومده.
آقا چرا من اینطوری ایم؟؟ الان همزمان عاشق دوتا پسر شدم، ماهان از کرمانشاه، حسین از بصره!!
ماهان با خواهر و فکر میکنم مادرش. اومده بودن و من جلو در ورودی دیدم شون و باهاش حرف زدم و عاشقش شدم و تو دلم دعا کردم خدا ماهان زلزله زده نباشه...
حسین هم وقت نماز با مامانش کنار من نشسته بود و هی به من نگاه میکرد ولی وقتی من نگاش میکردم روشو میکرد اونطرف. ازش اسمش و پرسیدم اصلا محلم نداد، مامانش گفت حسین! از اون حسینا با ح ته حلقی! جوری گفت حسین که اشک از چشمام جاری شد، آخ!
حسین حتی کلمه ای هم باهام حرف نزد... ولی من مردم براش از بس پاک نگاه میکرد منو...
من عاشق بچه هام. اگر دلم پره پره برای فلسطین و سوریه و یمن نه اینکه عاشق مردم شون و کشور شونم نه، اصلا نه. لعنتی من عاشق بچه ام. اونجا پر از بچه ست...
تنها افرادی که بدون دونستن چیزی از عقاید، علایق، ملیت و دین و مذهب عاشق شون میشم بچه هان.
نامردا اونا فقط یه بچه ان بفهمید.
- ۹۷/۰۵/۰۹