بی عنوان ترین...
مامان رفت و با دلخوری از من هم رفت. دلخوری ای که مسبب اش خواهرای بی ملاحظه ی.... ام هستند.
رفتنش بهانه ی خوبی برای شکستن بغضم بود .یادتون هست که گفتم موقع گریه کردن به خودم میگم "مشکل چیه؟ چه چیزی کم داری که باید بخاطرش گریه کنی ؟! " اما این بار مشکل از کم بودن چیزی نبود، مشکل از زیاد بودن دلایل و دردها بود.
از احمقانه ترین ها گرفته تا هایلایت ترین ها!
از پریدن اکانت توییترم و غصه ی خداناباور بودن آدمی (راستی چرا باید غصه ی این یکی را بخورم؟!) تا دردهایی که گفتنش فقط درد را بیشتر میکند. درد عقیده ،لعنت به عقیده که این روزها منو بیشتر از هرچیزی درگیر کرده. هروقت که میام یه زندگی عادی و اروم داشته باشم، افکار نا به کار حمله میکنن. وجدان، نفس ،شیطان، منطق ،یا هرچیزی که میتونه درون انسان وجود داشته باشه به سراغم میاد، اما کی برنده ست؟! کی داره حقیقتو میگه؟؟ حقیقت چیه اصلا؟ ؟
خدای من، ذهنم همزمان به n موضوع متفاوت و کاملا بی ربط فکر میکنه و روزهای من فقط با فکر کردن و درگیری میگذره، چرا ؟؟
حالم من این شکلی اصلا خوب نیست. اصلا !
- ۹۷/۰۷/۲۹