در دست تعمیر ...

The diary of individulist student

در دست تعمیر ...

The diary of individulist student

قشنگ ترین صحنه ی روز گذشته برای من نه صحنه ی گل زدن مون بود نه جایزه گرفتن، نه کار تیمی و نه هرچیزی که مربوط به داخل زمین بشه. قشنگ ترین صحنه ی دیروز جایی خارج از زمین بود .روی سکو های تماشاگرا ،جایی که یه نوزاد چهارمه توی کریر اش (معادلشو نمیدونم چرا ) خوابیده بود و بازی مامانه علاقه مندشو تماشا میکرد .اونقدر شیفته ی این مادر و بچه شدم من و اونقدر موقع بازی مامانش، بغلش کردم که مامانش منو "عمه بچم"صدا میکرد . چرا یادم نبود بهش بگم من خاله بودن و بیشتر دوست دارم؟ :) 
جالب تر از اون اینکه این مامانه بازیکن اهل شهر همسایه مون بود و وقتی من راه افتادم که پیاده برم خونمون منو به زور و با اصرار سوار ماشینش کرد تا برسونتم ،هرچند که بچه های تیم هم سوار بودن و با پرس جا شدیم تو ماشین :) 
کنار همه ی این قشنگی ها اینو هم اضافه کنم که من هیچ شباهتی به اونا نداشتم، حداقل از لحاظ ظاهری اما میتونم حدس بزنم موقع رسیدن به عقاید اونجا هم به سختی میشد شباهت پیدا کرد بین مون البته شاید اره، شایدم نه .فقط میخواهم بگم که این چیزها اون موقع اصلا مهم نبود، همه مون تونستیم کنار هم باشیم فقط بخاطر یه چیز ، مهربانی . 
مهربانی باعث شد منو سوار کنند، برسوننم .مهربانی باعث شد دلم بخواد ناهار و مهمون ما باشن و از من اصرار و از اونها انکار. مهربانی باعث شد بدون اینکه اسم همو بدونیم هیچ‌وقت همو فراموش نکنیم یا حداقل فراموش نکنم!  همه میتونن مهربون باشن،همه!
چون خدایی که روحمونو ازش گرفتیم مهربونه. 

+ چرا اینقدر دوسش دارم؟!  
  • ۹۷/۰۸/۰۴