وقتهایی که مقاله های خبرگذاری های انگلیسی زبان و میخونم قلبم میگیره.
راستی ما دقیقا چیکارشون کردیم؟!
دلیل این همه دشمنی؟! نمیفهمم!
دو شب پیش یکی از دوستانم ازم خواست نظرمو راجع یه پست مهمل اینستاگرامی بگم براش . یه پست مهمل از یه پیج مهمل تر. چیز زیادی ازش یادم نیست فقط نوشته بود که میرن نماز جمعه مرگ بر فلان واینا بگن. حالا جدا از اون بحث دو ساعته من با دوستم توضیح دادن اینکه اصلا فلسفه ی نماز جمعه چیه و اینا ما بالاخره امروز بعد از مدتها به منزله ی یک توفیق اجباری رفتیم نماز جمعه. قبل از اینکه بریم خونه مامان بزرگم بودیم که شوهر خالم علی گفت، فاطمه دوتا امام جمعه هست شانس بیاری اون خوبه باشه. شوخی میکرد البته .منظورش از خوب این بود که مختصر و مفید خطبه میخونه. همین طور هم بود. شبیه پاپ توی فیلم ها حرف میزد، خودمم تعجب کرده بودم از نحوه بیانش . خطبه اول که مسائل دینیه رو از غیبت و تهمت حرف زد! یه حاج خانومی کنار من نشسته بود اخرای خطبه رسیده بود بعد میگفت این چرا باز داره همون خطبه هفته قبل و میخونه. اون دفعه هم راجع غیبت حرف زد. منم تو ذهنم گفتم حتما هفته قبل هم آخر خطبه رسیدید شما :/
خطبه دوم رو که معمولا سیاسی اجتماعیه، حاج آقا ترجیح دادن صرفا اجتماعی بگن و درمورد هفته بهزیستی و اورژانس اجتماعی صحبت کردند که من خودم برای اولین بار بود با اورژانس اجتماعی آشنا میشدم. فلسفه اورژانس اجتماعی کمک رسانی به افراد در معرض آسیب های اجتماعیه، مثل زنانی که مورد خشونت قرار گرفتن، فرزند آزاری، اختلالات جنسی و.... تقریبا شبیه اورژانس بیمارستاناست ولی من جزییاتش و دیگه نمیدونم. این هفته مثل اینکه سالگرد قطعنامه 598 هم هست. درموردش میخوام بیشتر بخونم.
یه قسمت جالبش هم
دیدن آدمای مختلفه .طرف راستم یه خانم نشسته بود که یه پسر بچه ی نون خامی
ای با سس شکلات داشت ( تشبیه و فقط :/ ) دست چپم هم یه خانم های کلاس که به
عینک گوچیش یه کش سیاه وصل کرده بود که بعدا فهمیدم ایشون عمه ی مامان
بزرگمه :|
خلاصه ما رفتیم نماز جمعه مرگ بر کسی هم نگفتن، پرچمی هم آتیش نزدن، ساندیس هم نخوردیم و نخوردن و برگشتیم.
به یاد مقدمه دکتر حامد اختیاری (که مشغول تحصیل در آمریکا هستند ) میفتم که برای شما قسمتی از اون مطلب رو مینویسم .
_ فقط نتیجه کنکورم برات اهمیت داشت؟!
_ نه. اما در اون لحظه می خواستم نتیجتو بدونم و برام مهم بود. سعی نکن همیشه به چشم طلبکار به من نگاه کنی فاطمه. چرا انقدر نگاهت منفیه؟
توانایی من محدوده. منم یه آدمم با همه نقاط مثبت و منفیم. من خدا نیستم. کاش از آدمهایی که هستن بت نسازی تا هیچوقت فرو نریزن.
+ در جواب یه خط من 4 تا خط نوشتی. آخه نامهربون بعد از یکسال نه حالی نه احوالی وقتی یکاره میپرسی کنکورم چطور بود ،انتظار چه فکری کنم ؟! منفی نگر؟! طلبکار ؟! بابا انصافتو قربون .
شایدم واقعا من طلبکارم که بعد یکسال ازت انتظار داشتم بپرسی حال تو این یکسال چطور بود، اصلا نه حالم تو همون روز چطور بود .شاید من واقعا طلبکارم که یکسال چشمم خشک شد یه پیام ازتو ببینم، چه شبهایی که تا صبح به درد خودم گریه کردم و به تنها کسی که فکر کردم تو بودی!
کلکسیون صفات من همین یکی و کم داشت به لطف تو تکمیل شد :)
ولی تو هنوز همونقدر خوبی همونقدر بتی، ولی بدون این بت خیلی وقت پیش برای من فرو ریخته بود. خیلی وقت بود فقط برای من دوست بودی نه بت .ولی حالا حتی اونم نیستی!
+ فکر کنید این تنها کسی بود که من زمانی بهش تعلق خاطر داشتم، دیگه وای به حال بقیه آدمای دورم...
سوفی ترنر بازیگر سریال GOT (خودم مخفف اش کردم ککک) تو یه مصاحبه درمورد کنار اومدن با شهرت میگه که من یه بچه ی 15 ساله بودم که متن های سیاسی تند مینوشت که بازتاب های منفی زیادی داشت و تیم من بهم میگفتن که باید تمومش کنم. و من فهمیدم که باید دهنمو ببندم.
فکر میکنم منظورش این بوده که بعد از مشهور شدنش دیگه نمیتونستم مثل 15 سالگی حرفای تند سیاسی بزنم و باید سکوت کنم چون الان یه فرد معروفم.
این حرفش منو به فکر فرو برد. هرچند من 15 ساله و یه فرد مشهور نیستم و همچنین حرفام بازتاب نداره. اما فکر میکنم باید بیشتر مواظب حرفام باشم. خیلی سخته که هم مواظب حرفات باشی، هم خود واقعیت باشی،هم جوری بنویسی که به کسی برنخوره، هم حقیقت و تحریف نکنی، هم منصفانه باشه هم...
رعایت همه ی اینا هم خیلی سخته هم واقعا از توان یه آدم عادی مثله من خارجه. اما من بازم سعی میکنم بیشتر بخونم و بیشتر فکر کنم و کمتر بنویسم تا اون چیزی رو هم که مینویسم حداقل شرایط بالا رو داشته باشه.
اما ببیند همون طور که اطلاعات الان شما با اطلاعات ده سال پیش، همچنین عقاید الان شما با عقاید ده سال پیش تون یکی نیست. برای منم این قضیه صدق میکنه و هیچکس حتی خودمون نمیدونیم ده سال آینده چه نوع طرز فکری رو داریم.
اما من بزرگترین چیزی رو که از خودم میخوام اینه که تا جایی که میشه کمترین تاثیر رو از رسانه ها بپذیرم. همه مون کم و بیش تحت تاثیر رسانه ها هستیم. رسانه ای که ما تحت تاثیرش قرار داریم به هر طرفی مایل باشه ما ناخودآگاه به همون طرف مایل میشیم اما من دوست دارم خودم انتخاب کنم که به کدوم طرف مایل شم و این مایل شدن تحت تاثیر رسانه ها نباشه که البته یکم نشدنیه.
من تقریبا تمام سال کنکورم به این صورت گذشت که مثلا اگر حین درس خوندن سوالی تو ذهنم شکل میگرفت درس و کنار میذاشتم و تا پیدا نکردن حقیقت و اروم شدن درونم سراغ درس نمیرفتم.
این بهانه برای درست درس نخوندم نیست. این نشونه ی شوق وصف ناپذیرم برای دونستن حقایقه.
یکبار دکتر میم جمله ای از امام علی (ع) نوشته بود که : حقیقت پنهان است ...
هرچند به نظرم این جمله ی زیبا مطلب رو تمام میکنه و اما دوست دارم جمله ای رو که خودم سالها پیش از برشت خوندم رو براتون بگم .
برشت یه جا میگه : هرگز باور نکن آنچه را که چشم هایت ندیده و گوش هایت نشنیده .و حتی باور نکن آنچه را که چشم هایت دیده و گوش هایت شنیده و بدان گاهی باور نکردن چیزی میتواند باور کردن چیز دیگری باشد .( خیلی البته توش دست بردم ولی مضمون همینه )
خلاصه ی همه ی این حرفا اینه تمام این چیزی که من اینجا مینویسم نه یک نظر کارشناسانه نه یک حقیقت حتمی و نه یک وحی منزله فقط چیزیه که میتونم اطمینان بدم مدتها درموردش فکر کردم و در حد توانم درموردش خوندم که خب ممکنه خوندن من ناکافی و فکرم اشتباه باشه .
اینجا خواننده ی زیادی نداره اما چند نفری که من رو لایق خوندن دونستن برای من به شدت قابل احترامن حتی اگر جهت فکری مخالفی داشته باشیم .
مخلص !
عبدالله همسایه ی عموم اینا بود. در واقع ما و عموم و مامان بزرگم قبلا هرسه همسایه بودیم.ولی بعد یه مدت ما از اون محله رفتیم و اونا موندن. عبدالله همیشه میومد خونه عموم، یعنی خودش که نه خواهرش میاوردش .تنهایی با ویلچر سختش بود. هیچوقت تا بعد از مرگش نفهمیدم چرا رو ویلچره تا اینکه گفتن عبدالله تا ده دوازده سالگی سالم بود، اما بعد بخاطر یه بیماری ناشناخته فلج میشه. عبدالله از من خیلی بزرگتر بود شاید ده سال مثلا .نمیدونم .ولی اون موقع ها من پنج شیش سالم بود، عبدالله هم شاید 16 ساله، من اون موقع نمیدونستم دقیقا چی به چیه. عبدالله برام شبیه یه همبازی بود که به خل بازی هام میخندید. هنوز تصویر خندیدن های معصومش تو ذهنمه وقتی که دلقک بازی درمیاوردم .اون موقع فکر میکردم که چقدر خفن و بامزه ام. بیشتر از خودم شکلک در میاوردم و اون بیشتر میخندید. همین قدر معصوم .
گذشت تا سالها بعد، وقتی که من دیگه هیچوقت عبدالله رو ندیدم، شاید یکی دوبار گذرا فقط. سوم راهنمایی یه روز بابا اومد خونه به مامان گفت راستی پسر فلانی فوت شد، همون که رو ویلچر بود. یادمه هیچی نگفتم. یعنی چیزی نمیتونستم بگم. کسی نمیدونست عبدالله چقدر برای من عزیزه .دستمو جلو دهنم گرفتم و تو اتاقم تا چند ساعت فقط گریه کردم. اینقدر حالم بد بود. من هیچوقت نتونستم تو مراسم عبدالله شرکت کنم. هیچوقت حتی سر خاک شم نرفتم. برادرش هنوز تو محله قدیمی مون مغازه داره. یه عکس از عبدالله هم تو مغازه ست. یه روز ازش پرسیدم قبر عبدالله کجاست. میدونم که منو نمیشناخت اما بدون هیچ سوالی آدرسشو بهم گفت. از اون موقع تا حالا خیلی میگذره و من بارها قبرستون رفتم اما هنوز که هنوزه قبر عبدالله رو پیدا نکردم.
عبدالله خوب که نیستی. جای آدمایی مثه تو اینجا نیست .
راستی هنوز آدامسی میخندی؟!
آقا یه چیزی آوردم محشرررر. کاور جواد شون (جواد مون؟؟) از آهنگ الویس پریسلی. من این ورژن زین و خیلی بیشتر دوست دارم. اگه خواستید براتون لینک ورژن اصلی آهنگ و هم میذارم اما بازم میگم این کاور فوق العاده ست .
آدمای عاقل میگن فقط احمق ها تو یه نگاه عاشق میشن
اما من دست خودم نیست
نمیتونم عاشقت نباشم، نمیتونم از عشقت بگذرم
عشقت مثل رود به سمت دریای دلم شناوره
عزیزم بعضی چیزها اتفاق میفتن
دست منو توهم نیست. چون تقدیر همینه...
دستمو بگیر، کل زندگیمو هم بگیر!
دیشب مامان گفت میای بریم حسینیه؟! من که حتی لباسای باشگاه و در نیاورده بودم و رو مبل ولو شده بودم و با گوشیم کار میکردمی تو فکر این بودم بازم با حرفای به اصطلاح فلسفی و مسخره یه بهانه برای خودم بیارم. این شد که شروع کردم : مامان وجدانا حسینیه چه فایده ای داره؟! اینقدر رفتی چی شد؟؟ حالا خودت هیچی ،بنظرت این جوونا تاثیر میپذیرن؟
مامان هم دیگه واقعا از چرت و پرت های من خسته شده بود چادرشو ورداشت و رفت :|
داشتم با خودم فکر میکردم قطعا این حرف ها و این فلسفه ها بهانه بود برای نرفتن. و در این که مسلمانیت من مریض و تب داره هم شکی نیست. ولی ای کاش حداقل به قول چند سال پیشم عمل میکردم .چند سال پیش به خودم قول دادم اگر مجلس خوبی بود برم ولی اگر نرفتم تو شهادت یا ولادت هر امام معصوم یکم درمورد زندگی هاشون و یا حداقل یک جمله از احادیث شون رو بخونم. دیشب به طور اتفاقی با حدیث خیلی زیبایی از امام صادق آشنا شدم که حیف ام اومد براتون نگم.