_بابا تو دوست داری من پزشکی بخونم؟!
بابا من من میکنه و با مکث جمله های نامفهومی میگه
_بابا راستشو بگو دوست داری یا نه؟!
بابا بازهم با تامل و مکث زیاد یه چیزهایی میگه.
من دوباره با تحکم بیشتر میپرسم _بابا خب بگو فقط میخوام بدونم
بابا اینبار بازهم با مکث طولانی با کلمه های کشیده میگه اره من فقط میگم خوب میشه اگه پزشکی بخونی.
من تا ته حرفاشو میخونم. چقدر احمق بودم که یکسال پیش وقتی از علاقه ام بهش گفتم، فکر کردم بابا دیگه رویای پزشک شدن منو از سرش بیرون کرده. احساس میکنم حتی حاضره من بازم پشت کنکور بمونم تا بالاخره پزشکی بیارم.
با خودم میگم احتمالا اگر رتبه ام در حد پزشکی بود بعید نبود احساساتی بشم بخاطر پدر پزشکی رو بزنم، همون طور که احساساتی شدم و رشته امو سال سوم تغییر دادم.
الان هزارتا چیز مختلف تو ذهنمه.
ببینید من تا حالا کشور دیگه ای زندگی نکردم و نرفتم و ندیدم که بدونم آیا نوجوون های هجده نوزده ساله ی اوناهم به اندازه ما موقع ورود به این مقطع حساس و انتخاب رشته و شغل و حرفه اینقدر سردرگم ان یا نه. اما احساس میکنم نوجوون های اروپایی و غربی حداقل فشار جامعه و خانواده رو ندارند. به هر پارامتری برای انتخاب فکر کنند، به این فکر نمیکنند" خوب چیکار کنیم پدر و مادر مون بهمون افتخار کنند؟! چیکار کنیم تو جامعه و شهر و وطن مون مطرح شیم؟!"
میدونید داستان از اونجایی شروع شد که ما قبل از اینکه به بچه هامون یاد بدیم دنباله رو علاقه شون باشن و از همه مهمتر انسان درستی باشن، بهش یاد دادیم چیکار کنن مورد تحسین و تشویق قرار بگیرند.حتی گاها از راههای نادرست!!!
تبلیغ حال بهم زن کانون قلم چی رو دیدید؟!
یه دختر هفت هشت ساله با فرم مدرسه برمیگرده میگه من میخوام پدر و مادرم بهم افتخار کنند واسه همین کانون رو انتخاب میکنم.
یادمه داداش 4 ساله ی من بعد دیدن این تبلیغ همش میگفت آبجی برو کانون ثبت نام کن مامان بابا بهت افتخار کنند!!!
من آدم بی چشم و رویی نیستم. میدونم باید جبران کنم، میدونم با هیچ کار و هیچ افتخاری زحمت هاشون جبران نمیشه. اما دوست دارم با راه خودم، با علاقه خودم، این کار و انجام بدم. مگه تهش افتخار و نمیخوان؟! خب باشه قبول ولی کاش حداقل میشد این افتخار و از علاقه و راه مختص خودت کسب کنی تا حداقل به مراد دل خودت هم رسیده باشی.
بذارید یه چیزی براتون تعریف کنم.
بچه تر که بودم، همون موقع ها که کله ام خیلی باد داشت، همون موقع ها که دوتا دوتا زبان خارجی یاد میگرفتم و تو هر رشته ای سرک میکشیدم. یکی از همون روزهای پرتکاپوی نوجوونی سرکلاس زبان به آقای ح که با اختلاف عشق اولم تو تمام استادام میشه گفتم : ببین من یه روزی یک کاری میکنم، به یه جایی میرسم که وقتی منو تو خیابون دیدی بزنی رو شونه بغل دستیت و بگی، ببین اون دخترو! این شاگرد من بوده ها!
میدونید چی بهم گفت؟!
گفت این که همش شد واسه مردم پس خودت چی؟! خودت چی میشی این وسط؟!
حالا درک میکنید چرا با اختلاف عشق اول بود بین استادام؟!
سردرگمم، کتابامو جمع نکردم ولی. حتی نمیتونم به یکسال دیگه هم فکر کنم، حتی نمیتونم به پزشکی فکر کنم، حتی اگر یکسال دیگه بمونم حتی اگر رتبه خوبی بیارم نمیتونم این و انتخاب کنم، بیزارم بیزار! ولی نمیتونم به حسرت بابام وقتی از خودش حرف میزنه هم فکر نکنم. وقتی میگفت که تو بهترین مدرسه دولتی شهر درس خونده، ولی کله اش باد داشته و میره جبهه، این میشه که نمیتونه درست و حسابی درس بخونه و اکثرا شبا و وقتهایی که از جبهه برمیگشته درس میخونده و این میشه که بجای پزشک شدن میشه دبیر آموزش و پرورش، نمیتونم به این فکر نکنم که هروقت از جلوی مطب دوستاش رد میشه با شوق آمیخته ی حسرت میگه ببین این همکلاسی من بوده الان جزو هیئت علمی فلان بخشه. نمیتونم به این فکر نکنم که تا حالا صدبار بهم گفته هرکدوم از دبیرای دوران دبیرستانش میبیننش بهش میگن فکر نمیکردیم تو معلم شی فکر میکردیم یه جای خیلی بالاتر ببینیمت!!!!!! و نمیتونم به این فکر نکنم که هر وقت کسی از من تعریف میکنه چطور قلب از چشماش بیرون میزنه!
به همه ی اینا فکر میکنم و به همه ی چیزهایی که میخوام. واسه همین غلت میخورم و خواب از چشمام خداحافظی میکنه.
تا کی؟! خدا میدونه!!!
از اینکه این چیزها رو اینجا بنویسم متنفرم خب؟؟ ولی بذار من بنویسم ولی تو نخون.
امروز برای خودم یه ویس ضبط کردم و گریه کردم. با خودم فکر کردم وقتی من داشتم از درد میمردم چرا کسی و نداشتم؟ ! هیچکس و حتی خدارو ؟
با خودم میگفتم حتما وقتی من مشغول درد و غم های خودم بودم و دوستام نبودن ،حتما زمانی بوده که اونها هم مشغول درد خودشون بودن و من نبودم .پس دوستی چه فایده داره ؟!
این سوال رو من یکسال پیش از میم پرسیدم؟! گفتم چرا آدمها باهم دوست میشن؟! و اون یک جواب احمقانه داد. یادم نیست دقیقا چی بود فقط یادمه احمقانه بود.
من خودم هنوز هیچ جوابی براش پیدا نکردم . ولی اگر آدمها باهم دوست میشن که تنهایی و خلا هاشون رو پر کنن خیلی برای من منزجر کننده ست.
منزجر کنندست که بعدها از ماهها پیام میدن بیا فرداشب بریم بیرون.
ای کاش میشد تمام آدمهایی که میشناختنت برای همیشه فراموشت کنند. حالا که دیگه من با این وضعیت و حالت کنار اومدم .
وقتی 8 سالم بود و با صمیمی ترین دوستم قهر کرده بودم، رو به دختر همسایه مون که اومده بود خونم گفتم : یاس من از دوست صمیمی متنفرم. یاس خندید و به خواهرش گفت : این دیونه میگه از دوست.صمیمی متنفره. ولی بعد از 11 سال من هنوزم همون دیونه ایم که از دوست صمیمی متنفره!