در دست تعمیر ...

The diary of individulist student

در دست تعمیر ...

The diary of individulist student

سال نوی شما جدید .

پنجشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۸، ۱۰:۲۵ ق.ظ

با خودم کلنجار رفتم که حتما آخرین روز سال مطلبی در اینجا به یادگاری بگذارم ، یک پیش نویس هم نوشتم اما اخر شب قبل از ساعت ۱۲ خواب بر من غالب شد و تا خود صبح تخت خوابیدم . صبح برای توجیه این تنبلی به خودم گفتم آخر اگر سال نو و عید آن معنای عمومی اش را برای تو ندارد پس چرا باید خودت را مقید کنی که آخرین روز سال را چیزی بنویسی ؟ 

امروز هم روز خدا ، فرداهم . 

نبودن او تلخ میگذرد ، عید بدون او زهر . شاید این هم یک توجیه دیگر باشد اما اثرات این توجیهات است یا هرچیز دیگری ، امسال من با شدت خیلی بیشتری به این نو شدن های تلقینی بی اعتقادم ، مردم تمام قول و قرار هایشان را در اولین روز سال مینویسند و در روز بعد بی آنکه بفهمند آن کاغذ پاره را آتش میزنند ‌‌ .


قبل ترها از اینکه توسط آنهایی که دوست شان دارم یاد نشوم ، غمگین میشدم .

حالا فقط یک حس با من مانده و ان هم اینکه از یاد شدن خوشحال میشوم و یاد نشدن غمی برایم در بر ندارد . 

همه کسانی که مرا یاد میکنند را دوست دارم آن هایی که نمیکنند هم .

such a shame

شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۷، ۰۶:۲۴ ب.ظ

غمگینم 

جنازه گربه ای کنار خیابان رها شده بود ، دستانم را بر دهان نهادم و اشک ها گونه هایم را میسوزاند ، از خودم بیزارم که قدرت کشیدن آن لاشه ی مظلوم را بر کناری نداشتم  . اگر این کار را انجام میدادم یقینا تا سالها به خودم میبالیدم ...

چند لحظه ای بر بالینش اشک ریختم و پس بی رحمانه به راهم ادامه دادم ، در راه دریافتم چه مرگ همه ی موجودات شبیه به هم است ، منتها انسان مضحکانه خودش را با سنگ های تزیینی گول میزند ، وگرنه که بعد مرگ همه رها خواهیم شد ...

such a proud moment

شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۷، ۰۵:۴۱ ب.ظ

خوشحالم 

دوتا از پسر بچه هایی که کیسه های بزرگی رو دوششون بود بهم سلام کردند ...

گوشه ی وبلاگم لایق عکس تو نیست اما خب ...

جمعه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۵۰ ب.ظ

هیچ واژه ای لایق به تحریر در اومدن برای توصیف و از تو نوشتن نیست .

شایدم این تنها یک بهانه ی  زشت برای افتضاح بودن قلمم برای از تو نوشتنه . 

دوستت دارم ، کاش یک روز صدام کنی ،کاش پدر .

شک دارم که بخونیش

سه شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۲۶ ب.ظ

حاج بابا سلام 

از وقتی تورا شناخته ام ، اسفند و فروردین برایم چیزی فراتر از اخرین ماه و اولین ماه سال شده ست ...

تو در اولین ماه سالی متولد شده ای و در اخرین ماه ۲۸ سال پس از  آن دوباره ،متولد شده ای ، تولدی ابدی ، بی هیچ عدمی ...

خواستم هشدار گوشی را فعال کنم تا تولد جمعه ات را فراموش نکنم اما میدانی آن بازدارنده ی نهانم چه گفت ؟ 

گفت خاک بر سرت اگر امیال دنیایی آنقدر سرگرمت کنند که چنین روزی را از یاد ببری و برای یادآوری اش دست به دامان ملعبک ها شوی ...


پدر ، حتما میدانی که چقدر دوستت دارم ؟ آخر به او گفته ام فکر نکن که کسی را بیشتر از تو دوست ندارم ، برای من حاجی بالاتر از همه ی آن چیزهایی ست  که دیگران به عشق تعبیرش میکنند . 

تک ستاره ی بی افول قلبم ، امشب دانستم معشوق زمینی ام مانند تو ۲۸ ساله است . تو ۳۵ سال است که ۲۸ ساله مانده ای و خواهی ماند ...

اما راستش را بگویم آنقدر شایسته نیستم که از خدا بخواهم او نیز برایم تا ابد ۲۸ ساله بماند ... اما برای هردویمان دعا کن پدرم ، دعا کن روزی هردویمان در کنار هم ، در سن خود متوقف شویم  و به دیدارت بیاییم . 


دوستت دارم ، آنقدر که هیچ دوستت دارمی را تا به حال اینگونه ادا نکرده ام ...

مدافع تیم باردار بود ‌...

يكشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۴۳ ب.ظ

هفته ی قبل در چنین شبی لحظات شیرینی را در جوار هم تیمی ها و مربی مان گذراندیم ، به ذوق فردا هایی پرگل با پیروزی های بسیار ، غافل از شکست های تلخی که انتظارمان را میکشید ... 

شرح گفتن قصه نیست ، اما یکی از بازیکنان خوبمان که البته بازیکن اصلی نبود اما کلیدی بود ، و اتفاقا دقایق زیادی نیز به میدان رفت ، دیشب خبر باردار شدنش را داد ، البته باردار بود ، آن هم  زمانی که تکل های سهمگینش دروازه را نجات میداد ، موجودی را درونش با خود میکشید ، در واقع تیم ما ۶ نفره بازی میکرد ! فقط هیچکس جز خدا نمیدانست ‌‌‌...

راستش این واقعه میتوانست بسیار زیباتر و فرخنده تر از این باشد اگر آن حقایق زشته خود گفته اش را راجع به زندگی اش نمیدانستم . 

آن شبی که همه ی بچه ها بیرون بودند ، من و مربی مان پای بخاری کف موکت های خوابگاه ، شرح زندگیه ترحم انگیزش را میشنیدیم ، از شوهری که او را کتک میزند ، از خانواده ی شوهری که زور میگویند و ظلم میکنند ، از حماقت خودش و خانواده اش . از همه ی اینها ،خوب یادم هست که مربی به او گفت ، تا مشکلاتتان حل نشده ، زندگی طفلی را به تباهی بدل نکن ، اما انگار خیلی دیر شده بود و آن طفل همه ی حرف های مارا شنیده بود ...

رختکن خالی

چهارشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۲۷ ب.ظ

حالا که در رختکن خالی نشسته ‌و زار میزنم ،حوصله ی شرح قصه ام نیست .

دیروز بود که به او گفتم هرگاه وارد زمین میشوم تا لحظه ای که پایم از زمین بیرون میرود اجازه نمیدهم گلی دریافت کنیم ، دیروز و روزهای گذشته همان طور هم شد ، اما امان از امروز و بازی اخر . میگویند اشتباه کردن و پاس گل دادن به حریف کاری ست که همه ی بچه های تیم تا به حال انجام داده اند ،این چیزها غصه ندارد ، اما اینها برای تسکین قلب من کافی نیست . فکر میکنم دلیل این اشک های بی وقفه در این رختکن خالی و یخ زده فقط انجام یک اشتباهه منجر به گل نیست ، همه ی اتفاقاتی که این چند وقته مرا شکسته و من خمیده ایستاده بودم ،دلیل گریه های من است ، حتی شنیدن صدای برادرم که در خانه تنهاست برای هق هق من کافی ست . 

اشک ها تمام شده اند دیگر نایی برای عزاداری باقی نمانده اما هنوز لعنتی ها بر دلم سنگینی میکنند ،هنوز ! 

روز اول

دوشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۸:۱۴ ق.ظ

یک پیش نویس دارم که فقط عنوانش را نوشته ام ! 

شرح دیشب بود ،خوابیده بر روی تخت های سخت خوابگاه . دل شکسته و رها از اضطراب مسابقه ی امروز . 

حالا اما دوباره ، خوابیده بر تخت های سخت خوابگاه با لباس های ورزشی و کوله پشتی پر برای کمتر از یکساعت دیگر ! 

نمیدانم چه پیش آید اما هرچه هست خیر است ! 

کلیشه ای ست اما تسکین دهنده! 

بی ارزش برای خواندن !

جمعه, ۳ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۰۲ ب.ظ

امشب مادرم با پدر بر سر "اکسیدان" بحث شان شد . نمیتوان نامش را جر و بحث گذاشت حتی خوده واژه بحث نیز برایش ثقیل است . اما همان مکالمه ی بحث گونه که آن دو در نهایت به راحتی از کنارش گذشتند ، آتشی مهار نشدنی در قلبم به راه انداخته . در لحظه ی آن بحث بغض گلویم را چنگ می انداخت و گرمی اشک چشمانم را آتش میزد . با خود گفتم اگر جای مادر بودم حتما از پدر جدا میشدم . دوم شخصه همیشگی ذهنم نهیب زد که : احمق ،اگر قرار باشد زوجین برای احمقانه هایی چون این جدا شوند که حالا به واقع زوج پایداری وجود نداشت ! 

اما از خودم میپرسم اگر این مسئله احمقانه ای بیش نیست پس چرا پدر در برابر این احمقانه ایثار نکرد ؟ 

این تنها یک مثال از هزاران مثال های ناگفته است که در ان تنها پدر طرف خود خواه قضیه نیست اصلا بحث پدر من و پدر های ما نیست . زوج هایی که هرروزه شاهد زندگی شان هستم ،لغتی به نام ایثار در واژه نامه هایشان ذکر نشده . حتی در واژه نامه های تخت خواب ! 

و دوباره آن قیاس ناخوداگاه : 

یعنی او آنقدر مرا دوست دارد که اکسیدانش را ببخشد ؟ اگر ماهم بحث مان شد چه ؟ اصلا اگر قرار است زندگی ما این گونه باشد ،چرا باید از اول کنار هم بودن را انتخاب کنیم؟ تنهایی با همه ی معایبش و با آن درد استخوان سوزش ،یقینا دردش از پیش آمد چنین احمقانه هایی بیش نیست ! 


این را هم بگویم که نمیدانم تعصب زنانگی ست یا حقیقت ماجرا ،که متهمه ردیف اوله ایثار نکردن ها در گمان من ، بی شک مرد هایند ‌...

دعا میکنید دیگه ؟

پنجشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۰۵ ق.ظ

باز یه مسابقه دیگه.بازم شماره ۸ مقدسم!